با مهسا جون داشتیم بازی می کردیم تصمیم گرفتیم بریم با وسیله بازی ای که مدل یک هواپیماست بازی کنیم طبق معمول بحث وجدل آغاز شد.... از من ،که من می خوام پشت رل هواپیما بشینم از مهسا جون هم،اصرار که من باید خلبانی کنم... بحث خیلی بالا گرفته بود... داداش علیرضا که ده دوازده سالی از من بزرگتر بود توجهش به سمت ما جلب شد.... اومد وخواست پادر میونی کنه تا توافق حاصل بشه... پس از رد شدن همه ی گزینه های روی میز داداش گفت هر کی بیاد پایین تا اون یکی دوستش فرمون رو دست بگیره، ...