محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

سوسک جوان بی نوا.......

مشغول بازی توی اتاق بودم..... حرکت موجودی قهوه ای رنگ از کنار دیوار توجهمو به خودش جلب کرد..... سوسک نوجوان نترسی بود که تصمیم گرفته بود در روز روشن به چرخ زنی در خانه بپردازه وشاید نمی دونست ممکنه در دام دید یه وروجک نترس تر از خودش بیفته..... موکت رو بالا زدم .... مامانی هم اونجا بود ,گفت شاید می خواد بره خونشون....من اما تصمیم گرفته بودم برم سروقتش..... وحال ادامه داستان از دید شخص سوم.....     سوسک نترس ,جهش قهرمانانه ای به زیر موکت زد....همزمان ضربه ای از دیگر قهرمان داستان نوش جان کرد..... سوسک جوان ولی از پا نیفتاد....خیزی دیگر به سمتی دیگر..... واین بار ضربه ای بسی...
14 آذر 1394

اشنایی با چاله و......

از دومین سالگرد تولدم تقریبا کار مامانی شروع شد...... بله تقریبا از دومین سالگرد تولدم بود که... مامانی تمام فوت وفنی رو که توی کتابها خونده بود واز نت اطالاعات جمع اوری کرده برای ترک پوشک من,به کار گرفت....بلکه اتفاقی بیفته ومن از پوشک دل بکنم.... ولی...... ولی......هییییییییییچ فایده ای نداشت..... ومن همچنان ترجیح میدادم با پوشک به امورات مهندسی خودم بپردازم..... وباز طبق همون مطالعاتی که عرض کردم خدمتتون, مامانی نباید به من سخت می گرفت وبرای چند هفته ای منو رها می کرد به حال خودم وباز دوباره.... وباز بی فایده..... انگار از دستشویی فرنگی وحشت داشتم ....  حتی وقتی طبق توصیه ی کتاب ,م...
2 آذر 1394

مقیم منزل بابابزرگ.....

دوسه هفته ای هست که مقیم منزل بابابزرگم با محمد کوچولو... تا دوهفته دیگه هم هستیم اینجا تا بابا ومامان محمد کوچولو از سفر برگردن.... عالمی داریم  اینجا....   دوست خوبمون، فواد مهربون هم با بخشش وسایلش، به ما کمک می کنه این  روزها رو هرچه شادتر پشت سر بذاریم..... ماشینشو داده به محمد جون  دوچرخه ش رو هم به من... فواد جون مچکریم.... داریم کمک بابابزرگ می کنیم قند آماده کنیم... من چون زودتر بیدار شدم از خواب ،شدم کمک قند یکم محمد جون که دیرتر بیدار شده ،کمک قند دوم.... حالا هم حسابی خسته شدیم&nb...
4 مهر 1394

سفر از زمستان به تابستان....

در همان اولین دقایق پرواز ، تقاضای توقف هواپیما ورفتن به حیاط رو داشتم.... دوهفته ای میشه که افریقای زمستانی رو ترک کردیم ودر آغوش واقعا واقعا گرم وطن جای گرفتیم.... ... در همان اولین دقایق پرواز ، تقاضای توقف هواپیما ورفتن به حیاط رو داشتم.... تقریبا هر روز دوستان گذشته رو یاد می کنم  چه ایرانی وچه آفریقایی... هر روز تقاضای رفتن به حیاط رو دارم،همون حیاط سابق.... احساس می کنم  دوستانم در حیاط خانه ، حیاط مسجد منتظر منند.... کرن فلکس،سادزا(غذای محلی اونجا)، نون پرچگیز....می خواهم....
18 مرداد 1394

وقتی لباسم بزرگ شد.....

امروز مامانی داشت لباس چهار خونه ام رو تنم می کرد بریم مهمونی یهو یاد داداش حسین افتادم دوست خوبم در آفریقا که البته  یه ده دوازده سالی از من بزرگتره ولی من خیلی دوستش داشتم وباهاش عیاق بودم اون هم یه لباس چهارخونه داشت که دوستش داشت خیلی وقت ها اتفاقی توی گردش ها  من وداداش حسین دو تایی همین لباس چهار خونه هامون رو می پوشیدیم... امروز به محض اینکه مامانی لباس چهار خونه ام رو تنم کرد به مامانی گفتم: هر وقت این لباسم بزرگ بشه می خوام بدمش به داداش حسین، داداش حسین از اینا دوست داره....   ...
17 مرداد 1394

بای بای آفریقـــــــــــــــــا....

امروز جمعه  دوم مرداد پرواز می کنیم به سمت ایران زیبا دوستان بسیار خوب وروزهای بسیار خوب اینجا رو هیچ وقت از یاد نخواهیم برد مخصوصا مهسا جون دوستداشتنی رو که این اواخر رفیق فابریک هم شده بودیم امیدوارم همه در هر جا ودر هر شرایطی شاد وپیروز باشن... ...
2 مرداد 1394