محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

** ** ** ** ** ** ** ** خــــوش آمــــــدید** ** ** ** ** ** ** ** ** **

آری 

آری

زندگی زیباست

زندگی

آتشگهی دیرینه پابرجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش از هر کران پیداست

ورنه خاموش است وخاموشی

گناه ماست.....

 

 

 

 

زندگیـــــــــــــــــــــ....

welcome

کودک آینده ساز

https://www.instagram.com/p/CLZCKGwFCq9/?igshid1ijg6c444bnoa این پیجِ رو جدیدا راه اندازی کردیم به نام کودک آینده ساز روزمرگی هامون،که ممکنه برای دیگزان هم مفید باشه اینحا به اشتراک میگذازیم اگر دوست داشتید سری بزنید فرزند_دوم ،بخش اول ورود فرزند دوم،به خانواده،هم بسیار لذت بخش وهم بسیار چالش برانگیزه. مثل زیاد شدن مسئولیتها،وظیفه ها،محدودیت ها،کم خوابی ها،بدقلقی های هر دو کودک و.... بین این همه،حفظ ارتباط دوستانه وصمیمی با کودک اول ودرک کردن احساسات کودک اول،چه مثبت وچه منفی،شاید سخت ترین بخش ماجرا باشه. ولی امروزه،به لطف کتابهایی که چاپ شده،دیگه لازم نیست،نگران این بخش مهم باشیم،با اندکی آگاهی،میشه لذت ورود این عضو جدید ر...
30 بهمن 1399

آپ کا کِحاله؟😇🥰😀

اینقدر اطراف بزرگراه،سرسبز وزیبا بود که نمی شد،همین جوری رد شد از اونجا،اگر چه سرسبزی های چشم نواز ومزارع بی انتهای سرتاسر مسیر،ما رو چنان مسحور ومیخکوب کرده بود که نزدیک پنج ساعت،یک کله توی ماشین نشسته بودیم وتاخته بودیم در جاده،بدون ذره ای احساس خستگی.... پیاده شدیم وغرق شدیم در این همه لطافت وطراوت... دو پسربچه ی روستایی اردو زبان،از پشت فنس ها،سوار بر ارابه ی کوچکی با الاغ هایشان در حال عبور بودند ما رو دیدند،با خوشحالی زاید الوصفی شروع به صحبت کردن وما ابدا چیزی نمی فهمیدیم، بعد یهو یادم افتادم یک جمله بلدم،بهش گفتم: آپ کا کِحاله؟( حال شما چطوره؟)لبخند دلنشینی زد وگفت،مَ تیگه.( من خوبم)وهمینطور می خندید وماهم می خندیدیم. از پشت ...
30 بهمن 1399

تی وی ...تی وی....

تی وی تی وی تی وی.. یه عااااااالمه تی وی مامانی خیلی تلاش می کنه که تی وی بیشتر خاموش بمونه ولی خب گاهی زیاد موفق نمیشه دیگه من وداداش به گردش بیرون وآب بازی توی بالکن هم علاقه ای نشون نمی دیم دمای هوا بسیار بالا در حدود ۴۵ درجه ست ورطوبت هم خیلی بالاست البته مامان برای بیرون رفتن زیاد هم اصرار نمی کنه میترسه ما گرما زده بشیم ولی پختن کیک ظرف شستن نون پختن کاردستی مقوایی گلدوزی روی پارچه با کارگاه دوختن زدن با سوزن پلاستیکی روی مقوا وخیلی جی های دیگه پیشنهاد می ده گاهی ما قبول می کنیم گاهی هم نه خب چاره ای نیست بیرون هم جایی نمیشه رفت امیدواریم به زودی ز...
6 تير 1399

یک روز زیبا

‌امروز یه روز زیبا بود حسابی خوش گذشت بهمون تابستان خوبی شروع شد با روز دختر و یک مهمونی خانمانه با خاله های مهربون همه لطف داشتن وهدیه آوردن کل هم بادکنک بازی کردیم فشفشه روشن کردیم الهی که همه ی گلدخترا به آرزوهای قشنگشون برسون تزیینات رو هم داداش جونم خودش به تنها یی انجام داد بادکنک ها رو خودش باد می کرد مامانی گره میزد داداشی می چسبوند به دیوار ممنونم داداش گلم و بسیار بسیار بسیار دوستت دارم نهار مهمونی هم آش بود ودر کنارش حوموص وحلوا سپاسگزارم به خاطر این روز زبیا 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹 ...
3 تير 1399

یه پیشنهاد خوشمزه و پفی.....

امروز به مامانی پیشنهاد دادم که بیا چیزای جدید بپزیم تکراری درست نکنیم... کیک وشیرینی ودسرهای جدید وبه مامانی گفتم بیا شیرینی پفی درست کنیم ومامانی هم دست به کار شد https://irancook.ir/12/19/shirini-marang/5119/ از این لینک یادداشت برداری کرد مامانی توی دفتر مخصوص آشپزی که کلی دستور کیک وشیرینی وغذا توشه خیلی هم من کمک کردم وخیلی هم راحت بود خوشمزه بود فقط یه کم شیرینی ش زیاد بود ولی در کل خوب بود خوشمون اومد.... 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰 💗💖💗💖💗💖💗💖💗💖💗 🌹🧡🌹🧡🌹🧡🌹🧡🌹🧡🌹🧡🌹 ...
24 خرداد 1399

آفتابگردون یهویی....🌻💛🧡💚

یکی دوماهه پیش بذر پنج نوع گل زیبا رو با کمک پدر مادرم اینجا کاشتیم توی محوطه ی کنار چمن ولی خبری از هیچ کدام نشد که نشد تا اینکه باغبون محوطه مون خودش یه سری گلهایی رو اورد وکاش کاشت ولی چند روز پیش دیدیم یک گل متفاوت هم در بین گلهای باغبون داره رشد می کنه تا اینکه امروز متوحه شدیم یک گل آفتابگردونه ویکی از همون بذرهایی که خودمون کاشته بودیم که البته اینو خودم کاشته بودم خیلی ذوق کردیم وخ شحال شدیم با مامان ولی فهمیدیم باغبونی چقدر اهمیت داره واینکه بذرها رو چه زمانی وکجا وچگونه بکاریم تا عمل بیاد وچه رسیدگی هایی لازم داره خیلی خوشحالیم به خاطر آفتابگردون 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰 7🌻🌻🌻🌻🌻🌻...
30 ارديبهشت 1399

گربه ی تماشاچی

این گربه ی نازنازی چنان مات ومبهوت بدمینتون بازی من ومامان بود که نگو....😁😁😁😁 دقایق زیادی گذشته بود.....ولی هنوز همونحا نشسته بود ومارو تماشا می کرد منم اومدم پیشش تو عکس باشم ولی اون رفت😅😅😅😅 روز خوبی بود کلی بدمینتون بازی کردیم پریناز گلی هم هی می دوید وتوپ بدنینتون ها رو که می افتاد زمین برمیداشت ودر می رفت ولی ما چهار تا زاپاس داشتیم آخر سر هموشونو برداشت ودر رفت 😄😄😄😄😄 ماهم هی دنبالش کردیم کلی خندیدیم ودویدیم ☺☺☺☺😍😍😍😍😍 ...
25 ارديبهشت 1399

از بازی....تا برداشت محصول

یه روووووووز آبجی گلم گریه می کرد مامانی کمی حبوبات بهش داد بازی کنه آروم شد وکلی با لوبیا قرمزها بازی کرد و در پایان... همه ی لوبیاها پخش شده بودن کف آشپزخونه زیر گاز زیر کابینتها مامانی با جارو همه رو جمع کرد ریخت توی یه ظرف وداد دست من گفت گلپسرم بیا ببر اینها رو توی حیاط کنار چمن ها بکار منم رفتم ومشغول شدم چند روزی هیج خبری ازشون نبود تا اینکه یه روز اتفاقی که داشتیم توی محوطه می چرخیدیم چشمم به سبزی کوچولو خورد گفتم مامان این همون لوبیاه...
29 فروردين 1399