محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

آن گاه که دوباره رستوران رفتــــــــــــــــــــــــــــــم......

1393/12/5 16:25
374 بازدید
اشتراک گذاری

رستوران رفتنم....

 

یادم میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد.....

بعد از آخرین باری که رستوران رفتیم

مامان وبابای عزیزم تصمیم مهمی گرفتن

تصمیم گرفتن که حالا حالا ها

هوس رستوران رفتن نکنن....

شاید بعضی عزیزان بپرسند

چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟

قدم زدنهای مکرر من بین میز ها و صندلی ها

سرک کشیدن به میز مشتری های دیگه..

دنبال گارسون ها کردن...

ورود به بخش هایی از

آشپزخونه وقنادیِ رستوران....

 

 تنها بخشی از عللی ست

که سبب بروز تصمیم فوق الذکر شده

یـــــــــــــــــــــــــــــعنی

باز شما از همه ی آنچه

من 

در رستوران بر سر رستورانیان میارم با خبر نیستید

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازه

اگه  مطلع هم  بشید

شنیدن کی بود مانند دیدن......

با این وجود پدر ومادر گرامی ام

با اعتماد به نفس کامل

عزم خود را جزم کردند و

تصمیم بر رستوران رفتن گرفتن...

کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی وسیله

همراهمون بود

دفترچه و مازیک...

ماشین بازی کوچک...

کتاب داستان های زیبا ورنگارنگ...

تخم مرغ آب پز که بسیار علاقه دارم به پوست گرفتنش...

زیتون سیاه که علاقه دارم به خوردنش...

خیار وگوجه ی بسیار خرد شده

که خودم ساندویچ درست کنم...

کاکای رشتی

که مامانی فقط  چندین ساعت زمان

برای  آماده سازیشون صرف کرده بود...

وچیزهای خرد وریز دیگه....

حالا دیگه با تجیزات کــــــــــــــــامل

وبا تمــــــــــــــــــام قوا در رستوران مستقریم....

غذا سفارش دادیم و

منتظـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم

 

رستوران رفتنم....

 

 

رستوران رفتنم....

 

 

فعلا که با این تخم مرغ آبپز زیبا سرگرمم...

رستوران رفتنم...

 

 

ساندویچ تخم مرغ آبپز خوشمزه درست کنـــــــــــــم....

رستوران رفتنم....

 

 

هنـــــــــــــــــــــوز عذای شما نیومده؟؟؟؟؟

رستوران رفتنم...

 

 

بهر حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال

غذای من

تموم شده

و دارم دورنمایی از فعالیتهای چند دقیقه ی دیگه  رو

توی ذهنم مرور می کنم....

رستوران رفتنم...

 

 

دارم کاکای رشتی می خورم وقدم میزنم...

در ضمن بار وبندیل ما رو می بینید؟؟؟؟

رستوران رفتنم...

 

 

می خوام

برم اون طــــــــــرـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف...

رستوران رفتنم...

 

 

 

 

 

 

البته دیگه شب هم شده باید برگردیم خونه....

رستوران رفتنم...

 

داریم میریم خونه...

همه خوشحالیم

خیلی خوش گذشت...

البته علی رغم همه ی حواشی

رستوران همیشه خوش می گذره...

این بار خیلی بیشتر ....

چون با تمام قوا آمده بودیم

حواشی با مزه کمتری داشت

والبته تولد مامانی هم بود....

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (5)

خاله عاطفه
6 اسفند 93 18:18
مرسی ب وبم سرزدید
مامان و بابا
8 اسفند 93 13:41
ایول به پسر زرنگ و باهوش باریکلا که غذاهای سالم و خوب میخوری... بوس بوس بوس
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
آره دیگه فعلا که فقط تو کار غذای خونگی مامان پز هستیم حتی توی رستوران... این گل ها هم برای محمد هانی عزیزم...
مامان و بابا
8 اسفند 93 13:41
تولدت مبارک مامان محمدصالح جونم
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
ممنونم دوست خــوبـــــــــم...
مریم مامان یسنا
8 اسفند 93 23:50
تولدت مبارک مامانی کلی خندیدم بامزه بود
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
خیلی ممنون مامان یسنای عزیز خندون باشی همیشه.....
مامان محمدصدرا
9 اسفند 93 9:58
تولدت پساپس مبارک دوست خوبم ×! یعنی به خاطر شیطنت یه وروجک از نعمت رستوران رفتن محروم میمونی؟ ما که دو تا ش رو داریم وقتی میریم رستوران همین بساط رو داریم ولی غذای وروجکان رو به منزل منتقل میکنیم تا خونه بخورن خوبه باز رستوران ایرانی دارین!
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
خیلی ممنون دوست قدیمی وصمیمی آره دیگه... ما خودمون هیچی...مردم با هزار امید وآرزو میان رستوران برای لحظات خوش....