مذاکرات 2+1..... بی نتیجه.....
با مهسا جون داشتیم بازی می کردیم
تصمیم گرفتیم
بریم با وسیله بازی ای که مدل یک هواپیماست بازی کنیم
طبق معمول بحث وجدل آغاز شد....
از من ،که من می خوام پشت رل هواپیما بشینم
از مهسا جون هم،اصرار که من باید خلبانی کنم...
بحث خیلی بالا گرفته بود...
داداش علیرضا که ده دوازده سالی از من بزرگتر بود
توجهش به سمت ما جلب شد....
اومد وخواست پادر میونی کنه تا توافق حاصل بشه...
پس از رد شدن همه ی گزینه های روی میز
داداش گفت هر کی بیاد پایین
تا اون یکی دوستش
فرمون رو دست بگیره،
من فردا واسش یه شکلات خوشمزه میارم
مهسا جون بدون درنگ
وبا لهجه ی بسیار شیرین اصفهونی گفت
فردا منو کجا می بینی که شکلات بهم بدی؟؟؟؟؟؟؟
داداش واسش کلی توضیح داد
که این جور واون جور
وخلاصه شیوه ی رسوندن شکلات رو شرح داد
مسها جون بلا فاصله گفت
از کجا معلوم یـــــــــــــــادت بمونه؟؟؟؟
داداش ،هیچ دلیل قانع کننده ای نتونست بیاره
برای همین روبه من کرد وگفت
محمد صالح جون اگه بذاری مهسا بازی کنه
برای تو یه شکلات میارم....
من در حالی که رل هواپیما رو در دست داشتم
خیلی خونسرد گفتم
قبلا خونمون شکلات خوردم....
هیچی دیگه شکست مذاکرات
وادامه بحث ها....