محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

تصویری از مهربانی.......(از مسابقات کرلینگ تا خاطرات حراره)

امروز داشتم تی وی می دیدم, شبکه ی ورزش, مسابقات کرلینگ, بین دو کشور سوید و کانادا, وسطای مسابقه, یهو داد زدم... مامان مامان بدو بیا.... بدو بیا ببین چقدر شبیه حسینه مامانی سریع اومد وگفت کی رو می گی...شبیه کدوم حسین آخه ,یه حسین خاله مریم داریم , پسر خاله م یه حسین داریم که پسر دختر عموی مامانم هست بهش می گیم حسین خاله لیلا... من هر دوشونو دوست دارم, گفتم  ببین مامان ,اون بازیکنه, بعد نشونش دادم کدومو می گم وادامه دادم,ببین چقدر شبیه حسینه ...
5 اسفند 1396

رستوراندار محترم خانه......

من عاشق رستوران بازی ام..... این گهواره پنج سال پبش مال خودم بوده..... بابا جون از انباری آورده بود,ببینه به درد نی نی مخوره یانه..... الان که نی نی پریناز خوشگله پنج ماهه شده, مامانی گفت دیگه واسش مناسب نیست, منم از فرصت استفاده کردم وکردمش میز رستورانم ورودی رستورانم,تبلیغات چسبوندم....     بفرمایید........ زرشک پلو با مرغ......... سفارش مامانی...... ...
1 اسفند 1396

خوابهای خوش.....با ریش.......

      امروز چند دقیقه ای خبری ازم نبود..... بعد که پیداوارم شد..... بالبخند اومدم جلوی مامان و..... مامانی توی آشپزخونه مشغول درست کردن شام بود.... داشت می گفت کجایی پسرم...... که یهو من جلوش ظاهر شدم و ظاهر شدمو وگفتم ریش وسبیل در آوردم مامان... مامان اول مات ومبهوت بود بود... بعد خندید وگفت.... پسرم پیشونی که دیگه ریش نداره..... یه دست محکم به پیشونیم کشیدمو وگفتم خب پاکش کردم....... دهنمو شکل دهن ماهی هم کردم...... این روزها هم توی همه ی عکسهام دوست دارم احترام نظامی بذارم....... حالا با اینکه کلی آب به صورتم زدم,مسواک.زدم و..... با همون ریشام خوابیدم...
26 بهمن 1396

خوشحالم وخوشحالم وخوشحالم.......

بالاخره به آرزوم رسیدم.....   یه آرزوی شیرین که مدتها دنبالش بودم......   خیییییییلی خوشحالم......... بالاخره نی نی نازمون به دنیا اومد..... اولین روزی که اومد به خونه.... خیلی خوشحال وهیجان زده بودم نزدیکش رفتم  دستشو گرفتم وبهش گفتم جیگر داداش...... واقعا حال عجیبی داشتم از شدت خوشحالی وهیجان...... خوش اومدی پریناز جونم.....نی نی ناز خونه..... ..داداش  همیشه مراقبته..... ...
17 آبان 1396

انار انار.....

مامان جونم هوس انار کرده بود.....   رفتم از انباری توی حیاط سه تا انار واسش آوردم.....   تو خونه ی بابابزرگ....میوه ها رو توی انباری توی حیاط میذارن....   رفت وآمد خونه ی بابا بزرگ خیلی زیاده.....   میوه ها هم به مقدار فراوون تهیه میشه وتوی انباری که جای خنک هست نگهداری میشه....   نوش جانت مامان جونم..... ...
30 مهر 1396

سایه ی غووووووووووووول

بابابزرگ ومادر نرگس ودایی جون کوچیکه  وخانم دایی جون، خونمون بودن ، دور هم نشسته بودیم دمنوش آویشن نعنا؛ که  سفارش خود خودم بود، می خوردیم وبا هم حرفهای بامزه مزدیم یه لحظه که همه ساکت شده بودن، از بابا جون پرسیدم: بابا.... اگه یه روز  سایه ی  یه غول بزرگ ببینی چیکار می کنی؟ باباجون گفت: میام پیش محمدصالح ومی گم محمدصالــــــــــــــــــــــح من سایه ی یه غول دیدم. من هم کمی مکث کردم وگفتم: منم بهت می گم ترس نداره که بابا اون سایه ...
7 بهمن 1395

حسن ,ما خوندیمت.......

این روزها که هنوز...وسایل کم وکسری خونه رو جور نکردیم... وهنوز فرصت خرید تی وی پیدا نکردیم بعد از اومدنمون.... بسیار کتاب مطالعه می کنیم... عاشق کتاب حسنی نگو یه دسته گلم وهمین طور گربه ی ناز نازی.... برای اولین که کتاب حسنی رو خوندیم, به مامانی گفتم:حالا هر وقت حسن بیاد خونمون میگیم حسن , ما خوندیمت.... (حسن از گلپسرای خوبه فامیله)   گربه نازی نازی رو خوندیم تااااااااا رسیدیم به اونجا که می گه تنبله دسته اوله..... به مامانی,گفتم:بگو دست دوم نه دست اول......!   چند روز پیش داشتم خودم بازی می کردم واواز می خوندم برای خودم: کره الاغ کدخدا........
21 آذر 1394