محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

اشنایی با چاله و......

1394/9/2 2:56
400 بازدید
اشتراک گذاری

از دومین سالگرد تولدم

تقریبا کار مامانی شروع شد......

بله تقریبا از دومین سالگرد تولدم بود که...

مامانی تمام فوت وفنی رو که توی کتابها خونده بود واز نت اطالاعات جمع اوری کرده برای ترک پوشک من,به کار گرفت....بلکه اتفاقی بیفته ومن از پوشک دل بکنم....

ولی......

ولی......هییییییییییچ فایده ای نداشت.....

ومن همچنان ترجیح میدادم با پوشک به امورات مهندسی خودم بپردازم.....

وباز طبق همون مطالعاتی که عرض کردم خدمتتون, مامانی نباید به من سخت می گرفت وبرای چند هفته ای منو رها می کرد به حال خودم وباز دوباره....

وباز بی فایده.....

انگار از دستشویی فرنگی وحشت داشتم .... 

حتی وقتی طبق توصیه ی کتاب ,مامانی تصویر کودکی رو که از دستشویی فرنگی استفاده می کرد به من نشون می داد......

من می گفتم:وااااای چه کار خطرناکی کرده بیبی منکمه بیفته توش.....

 

خلاصه این ماجرا ادامه داااااااااااااشت تا ما برگشتیم ایران.....

یه روز مامانی داشت دستشویی خونه رو می شست ومی سابید وتمیز می کرد.....

در هم نیمه باز بود....یه نیم نگاهی به داخل دستشویی انداختم وبا تعجب بسیار از مامانی پرسیدم:

این چالهه چیه دیگه......

واین شد سر اغاز اشنایی من با چاله......

انگار خوشم اومده بود ازش......

دوسه هفته ای از اومدنون به ایران می گذشت یه روز به مامانی گفتم:

می خوام برم دستشویی.......

واین هم شد سر اغاز بای بای من با پوشک.....

فردای همون روز وقتی عازم شهرستان بودیم....مامانی داشت وسایل جمع می کردکه من اومدم بالای سرش وگفتم:این پوشک ها رو دیگه نیار....اینا رو دیگه لازم ندارم....

مامانی خیلی خوشحال بود از این موضوع ولی نمی تونست ریسک کنه ومنو توی اتوبوس پوشک کرد....

ولی وقتی به مقصد رسیدیم...پوشک من خشک خشک بود....

دو سه روز بعد هم هر جا می خواستیم بریم ,ونه توی خونه,من پوشک بودم وهر بار هم وقتی برمی گشتیم خونه خشک خشک بودم.....

وبه مامانی ثابت کردم که حرف مرد یکیه وقتی میگم پوشک لازم نیست ,واقعا لازم نیست....

بای بای پوشک خیلی عالی وبه طور رسمی,دیگه از سومین سالگرد تولدم عملی شد.....

خوب شد با چاله اشنا شدم هاااااااااااااا.....

بسیاربسیار خوشحالم......

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامانی غزل جون
7 آذر 94 8:24
چقددددددددد دیییییییییییییییرررررررررر مامانی ولی باید بیشتر همت میکردی ولی خداروشکر این هم از مزایای ایران اومدنتون بوده آآآآآآآآآآآآآآآآآآفرین بزرگ مرد کوچک ما
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
اره دیگه دل به کار نمیدادم......بعله واقعا ایران خیلی خوبه....ممنون خاله جونم.....