وقتی لباسم بزرگ شد.....
امروز مامانی داشت لباس چهار خونه ام رو تنم می کرد بریم مهمونی
یهو
یاد داداش حسین افتادم
دوست خوبم در آفریقا که البته
یه ده دوازده سالی از من بزرگتره
ولی من خیلی دوستش داشتم وباهاش عیاق بودم
اون هم یه لباس چهارخونه داشت که دوستش داشت
خیلی وقت ها اتفاقی توی گردش ها
من وداداش حسین دو تایی
همین لباس چهار خونه هامون رو می پوشیدیم...
امروز به محض اینکه مامانی لباس چهار خونه ام رو تنم کرد
به مامانی گفتم:
هر وقت این لباسم بزرگ بشه
می خوام بدمش به داداش حسین،
داداش حسین از اینا دوست داره....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی