محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

از ترس ...تا...تجربه ای خوشایند....

1398/11/19 8:33
269 بازدید
اشتراک گذاری

امشب خیلی خوشحالم

داریم میریم به یه مراسم مهم

اولین بارمه در همچین مراسمی شرکت می کنم

هم هیجان زده ام،هم کمی ترسیده ام

هیجان از رفتن به تالارِهتل واینکه چطور مراسم برگزار میشه،

غذاچیه، واز این جور چیزا

ترس هم برای اینکه،مطمئن نبودم تمام مدت مراسم بتونم در کنار بابا جونم باشم ،

واینکه تمام مدت سرپا باشم، طاقت دارم یا نه

در مورد این دغدعه هابا مامان صحبت کردم

وتلفنی هم با بابا،

کمی هم گریه وناراحتی کردم

مامان هم کمی ناراحت شد از این احوالات من،

وبه من می گفت ،خب ،من ودیگر دوستانمان هم در سالن هستیم،

ولی من می گفتم فقط باید بابا،هر لحظه کنارم باشه

من بین اون همه آدم ناشناس ،چیکار کنم

در نهایت،قرار شد تا ساعت پنج،فکرهامو بکنم،

که از اومدنم حس خوبی دارم یا نه

وقرار شد

اگر من آرامش نداشتم از رفتن ،مامان هم نره،

که من در خونه تنها نباشم

خلاصه ساعت پنج وربع،به مامان گفتم بریم....

به بابا هم اطلاع دادم که ما میاییم

چون باباجون،از قبل خودش،به سالن رفته بود وقرار بود شخص دیگه ای بیاد دنبال ما،راس ساعت ۶

آماده شدیم وبه حیاط اومدیم

منتظر رسیدن ماشین

توی این فاصله کلی فیگور گرفتم

اینجا روی این درخت کوچولو،

کندوی زنبور ی وجود داره

که در گردش صبحمون،در محوطه پیدا کردیم

روی شاخه های درختی که گل های بسیاری داشت،

از همین گلهای سفید

که یک دونه اش رو آوردیم با خودمون

وتوی کندو گذاشتیم

کندو هنوز نرم وتازه به نظر می رسید،

حتی بعضی از خونه هاش با مواد زرد رنگی پرشده بود

ماهم بعد از اینکه کلی بررسی وآزمایش کردیم

وبا دوربین دیجیتال عکس های زوم شده انداختیم

گذاشتیمش روی این شاخه های کوچک

فیگور متفکر.....آبجی وداداش دانشمند وفکور

کمی عشقولانه

کمی عشقولانه تر

اوج محبت برادرانه.....

بله ما به مراسم جشن ملی ،اومدیم

البته،،،

بسیار

بسیار

سپاسگزارم،

از مسئولین که ورود بچه ها رو منع نکردن

چون در اکثر میهمانی های دیپلماتیک،

حضور بچه ها ممنوعه

ولی اینجا،به یمن،جشن ملی،ما هم حضور پیداکردیم

 

میهمانی های دیپلماتیک،ایستاده برگزار میشه

حتی خوردن غذا

ولی از این پایه ها،چندتایی قرار میدن،

هم برای کمی راحت بودن در خوردن غذا

یا قرار دادن موبایل

یا اینکه دور این پایه ها

افراد به گفت وگو مشغول بشن

شروع خوبی داشتم برای غذا خوردن😂

اما

اما

اینقدر تند وفلفلی بود که..

نشد ادامه بدم

یه دسر کوچولو خوردم وبی خیال شدم

آبجی جانم در حال خوردن کیک...

من، در حال دویدن،😂

دیگه معلومه که چقدر بهم خوش گذشته

ولی کلا پیراهنم از شلوارم ،اومد بیرون،از بس اینور اونور رفتم ،فعالیت کردم....

تجربه ی خوبی بود

وبسیار خوب وخوشایند به اتمام رسید

پسندها (1)

نظرات (0)