محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

سرباز کچل نه,نون خامه ای آری

1397/3/17 1:15
298 بازدید
اشتراک گذاری

گلپسر نازم

می دونم یه روز تمام مراحل تحصیلی ات رو

با موفقیت پشت سر میذاری

وبه هرچی دوست داری می رسی

این روزها که سرگرم انجام کارهای مدرسه

وکلاس اول هستیم

هرشب,هرشب,هرشب

راجع به مدرسه,کلاس معلم

وهر چیز با ربط و بی ربطی به مدرسه سوال می کنی

ذهن پویا وخلاقت,مسایلی رو به مدرسه ربط میده,

که من قیافم مثل پسرعمه زا میشه,

وازت فرصت می خوام کمی فکر کنم وبعدا جواب سوالت رو بدم

عشقم,گلم,نازنینم

خیلی از مدرسه هراس داری,خیلی

از طرفی هم خیلی دوست داری سواد داشته باشی,

خیلی خیلی....

هزار بار,تا حالا از مراحل مدرسه,سالهای تحصیل,

چگونگی به پایان رسیدن یک سال تحصیلی,

دانشگاه ,

سربازی,

و.....

پرسیدی,

خوشگلم,گلپسرم,به شدت از کچلی بدت میاد

خیلی زیاد

واز وقتی شنیدی که سربازها باید

کچل کنن,به جز سربازهایی که تحصیلات عالیه داسته باشن,

با خودت نی گی,باشه بابا,میرم هنه ی سالهای مدرسه رو میرم

انگار تو ذهن خوشگلت,فمر کرده بودی,

قراره بعضی سالها بری مدرسه.....

قربونت برم که از حالا به سربازی ودانشگاه وحتی رشته ی دانشگاه هم

فکر می کنی

واینکه برای به دست اوردن شغل مورد نظرت باید چیکار کنی وبه کجا مراجعه کنی

خیلی سوالات بامزه ای می پرسی ,خیلی شیرینه سوال کردنات

با همه ی این اصاف,هر چند وقت یکبار اشکی هم میریزی,

که با مدرسه چیکار کنم

امشب می گفتی

آخه آدم بخواد وارو یه جای جدید بشه

خب ترس داره دیگه

بهت می گم,آره یه کوچولو نگرانی داره,منم قبول دارم

ولی من وبابا قبلا مدرسه رفتیم ,مطمینیم,

جای جدیدی که تو می خوای وارد بشی,جای امن ومطمینی هست

می گی,من که تجربه نکردم,من از کجا مطمین باشم

من تا خودم نرم مطمین نمی شم

اینقدر استدلال برای هر چیزی داری که همبشه بحث یک طرفه به نفع تو پیش میره

دیشب از بیرون بر می گشتیم خونه,

به بابا گفتی لطفا برام شیرینی

نون خامه ای بخر....

باباهم گفت,پسرم

اون خیلی چرب ومضره,برای سلامتی ضرر داره نمی خرم

کمی پکر شدی وبا حالت بغض گفتی,

آره ضرر داره,یعنی اگه من الان یه دونه شیرینی نون خامه ای بخورم

همین دقیقه,همین لحظه,همین الان می میرم؟!

هیچ می دونی چند وقته

دهن به نون خامه ای نخورده؟!

من وبابا کلا سکوت کرده بودیم

حرفی برای گفتن نداشتیم

باباجلوی قنادی زد رو ترمز ورفت یک کیلو نون خامه ای خرید

وتوهم پیروزمندانه,نگاهی به من کردی

وگفتی

مامان

من می خوام یه زونه شیرینی رو جلوی تی وی,با پویا بخورم

گفتم باسه پسرم ,

بخور,نوش جونت

اینقدر با افتخار واعتماد به نفس,بودی اون لحظه

که فکر نکنم,نیوتون از کشف جاذبه,اون طور بوده باشه

ومن هم ابراز حوشحال کردم از اینکه

بدون گریه,

بدون داد وفریاد,

وبا استدلال با باباوحرف زدی

وتوضیح دادی

وتو بازهم قیافت مستحکم تر شد.....

قربونت برم ,راست می گفتی,چند ماهی بود

که طرف شیرینی جات نرفته بودیم

پسر نازم,امشب که آبجی جون جونی,

تب داره وباید بیدار بمونم بالای سرش

وتبش رو چک کنم,

اینها واست نوشتم......تا خوابم نبره.....

گلم,تب آبجی هم اومد پایین,

اگه دوباره بالا نره

نفسم,همه ی کسم,زندگیم,

سیر نمی شم از نوشتن خاطرات شیرینت

سیر نمیشم از نگاه کردنت

سیر نمیشم از گفت وگو با تو کنجکاونازم

بهترین بهترین بهترین ها,

مال تو

زیبای دوستداشتنی ام

پسندها (1)

نظرات (0)