محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

اشنایی با چاله و......

از دومین سالگرد تولدم تقریبا کار مامانی شروع شد...... بله تقریبا از دومین سالگرد تولدم بود که... مامانی تمام فوت وفنی رو که توی کتابها خونده بود واز نت اطالاعات جمع اوری کرده برای ترک پوشک من,به کار گرفت....بلکه اتفاقی بیفته ومن از پوشک دل بکنم.... ولی...... ولی......هییییییییییچ فایده ای نداشت..... ومن همچنان ترجیح میدادم با پوشک به امورات مهندسی خودم بپردازم..... وباز طبق همون مطالعاتی که عرض کردم خدمتتون, مامانی نباید به من سخت می گرفت وبرای چند هفته ای منو رها می کرد به حال خودم وباز دوباره.... وباز بی فایده..... انگار از دستشویی فرنگی وحشت داشتم ....  حتی وقتی طبق توصیه ی کتاب ,م...
2 آذر 1394

خامه عسلی ام دیگه.....

یه روزهایی به مامانم می گم: من باباتم....دارم میرم نون بگیرم چیزی می خوای واست بخرم؟مامانی می گه:خامه می خوام واسم می خری بابا؟ می گم: خریدم که,توی یخچاله ومنظورم خامه عسلیه که وقتی با بابا جون میرم توی سوپری محل,تنها یخچالی که من دستم میرسه ودرش رو می تونم باز کنم,یه یخچالیه که فقط خامه عسلی داره,واسه اینکه ضایع نشم یکی بر میدارم ومی گم از اینا دوست دارم,خونه هم که میاییم فقط یک قاشق چایخوری ازش می خورم ومی گم بقیشو بعدا می خورم واین یعنی اینکه فردا باباجون باید جور این خامه عسلی رو بکشه...وروزهای بعد دوباره همین داستان ادامه داره.....   داشتم می گفتم,به مامان می گم :نه دیگه خامه نمی خرم خامه عسلی خریدم هست توی یخچال,همون ر...
30 مهر 1394

مقیم منزل بابابزرگ.....

دوسه هفته ای هست که مقیم منزل بابابزرگم با محمد کوچولو... تا دوهفته دیگه هم هستیم اینجا تا بابا ومامان محمد کوچولو از سفر برگردن.... عالمی داریم  اینجا....   دوست خوبمون، فواد مهربون هم با بخشش وسایلش، به ما کمک می کنه این  روزها رو هرچه شادتر پشت سر بذاریم..... ماشینشو داده به محمد جون  دوچرخه ش رو هم به من... فواد جون مچکریم.... داریم کمک بابابزرگ می کنیم قند آماده کنیم... من چون زودتر بیدار شدم از خواب ،شدم کمک قند یکم محمد جون که دیرتر بیدار شده ،کمک قند دوم.... حالا هم حسابی خسته شدیم&nb...
4 مهر 1394

سفر از زمستان به تابستان....

در همان اولین دقایق پرواز ، تقاضای توقف هواپیما ورفتن به حیاط رو داشتم.... دوهفته ای میشه که افریقای زمستانی رو ترک کردیم ودر آغوش واقعا واقعا گرم وطن جای گرفتیم.... ... در همان اولین دقایق پرواز ، تقاضای توقف هواپیما ورفتن به حیاط رو داشتم.... تقریبا هر روز دوستان گذشته رو یاد می کنم  چه ایرانی وچه آفریقایی... هر روز تقاضای رفتن به حیاط رو دارم،همون حیاط سابق.... احساس می کنم  دوستانم در حیاط خانه ، حیاط مسجد منتظر منند.... کرن فلکس،سادزا(غذای محلی اونجا)، نون پرچگیز....می خواهم....
18 مرداد 1394