محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

خوشحالم وخوشحالم وخوشحالم.......

بالاخره به آرزوم رسیدم.....   یه آرزوی شیرین که مدتها دنبالش بودم......   خیییییییلی خوشحالم......... بالاخره نی نی نازمون به دنیا اومد..... اولین روزی که اومد به خونه.... خیلی خوشحال وهیجان زده بودم نزدیکش رفتم  دستشو گرفتم وبهش گفتم جیگر داداش...... واقعا حال عجیبی داشتم از شدت خوشحالی وهیجان...... خوش اومدی پریناز جونم.....نی نی ناز خونه..... ..داداش  همیشه مراقبته..... ...
17 آبان 1396

انار انار.....

مامان جونم هوس انار کرده بود.....   رفتم از انباری توی حیاط سه تا انار واسش آوردم.....   تو خونه ی بابابزرگ....میوه ها رو توی انباری توی حیاط میذارن....   رفت وآمد خونه ی بابا بزرگ خیلی زیاده.....   میوه ها هم به مقدار فراوون تهیه میشه وتوی انباری که جای خنک هست نگهداری میشه....   نوش جانت مامان جونم..... ...
30 مهر 1396

سایه ی غووووووووووووول

بابابزرگ ومادر نرگس ودایی جون کوچیکه  وخانم دایی جون، خونمون بودن ، دور هم نشسته بودیم دمنوش آویشن نعنا؛ که  سفارش خود خودم بود، می خوردیم وبا هم حرفهای بامزه مزدیم یه لحظه که همه ساکت شده بودن، از بابا جون پرسیدم: بابا.... اگه یه روز  سایه ی  یه غول بزرگ ببینی چیکار می کنی؟ باباجون گفت: میام پیش محمدصالح ومی گم محمدصالــــــــــــــــــــــح من سایه ی یه غول دیدم. من هم کمی مکث کردم وگفتم: منم بهت می گم ترس نداره که بابا اون سایه ...
7 بهمن 1395

حسن ,ما خوندیمت.......

این روزها که هنوز...وسایل کم وکسری خونه رو جور نکردیم... وهنوز فرصت خرید تی وی پیدا نکردیم بعد از اومدنمون.... بسیار کتاب مطالعه می کنیم... عاشق کتاب حسنی نگو یه دسته گلم وهمین طور گربه ی ناز نازی.... برای اولین که کتاب حسنی رو خوندیم, به مامانی گفتم:حالا هر وقت حسن بیاد خونمون میگیم حسن , ما خوندیمت.... (حسن از گلپسرای خوبه فامیله)   گربه نازی نازی رو خوندیم تااااااااا رسیدیم به اونجا که می گه تنبله دسته اوله..... به مامانی,گفتم:بگو دست دوم نه دست اول......!   چند روز پیش داشتم خودم بازی می کردم واواز می خوندم برای خودم: کره الاغ کدخدا........
21 آذر 1394

سوسک جوان بی نوا.......

مشغول بازی توی اتاق بودم..... حرکت موجودی قهوه ای رنگ از کنار دیوار توجهمو به خودش جلب کرد..... سوسک نوجوان نترسی بود که تصمیم گرفته بود در روز روشن به چرخ زنی در خانه بپردازه وشاید نمی دونست ممکنه در دام دید یه وروجک نترس تر از خودش بیفته..... موکت رو بالا زدم .... مامانی هم اونجا بود ,گفت شاید می خواد بره خونشون....من اما تصمیم گرفته بودم برم سروقتش..... وحال ادامه داستان از دید شخص سوم.....     سوسک نترس ,جهش قهرمانانه ای به زیر موکت زد....همزمان ضربه ای از دیگر قهرمان داستان نوش جان کرد..... سوسک جوان ولی از پا نیفتاد....خیزی دیگر به سمتی دیگر..... واین بار ضربه ای بسی...
14 آذر 1394