محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

پودر گوجه ی عالی.......مدرسه ی عالی......

یه عالمه گوجه خریدیم وبا مامانی اونها رو پس از چند قاچ سدن به پشت بوم بردیم وتوی سینی پهن.کردیم دو روز بعد گوجه ها خشک خشک بودند من مسیول اسیاب کردنشونم خیلی خوشحالم مامانی هم اسیاب رو باز می کنه خالی می کنه توی الک مخصوص ودوباره میده دست من من پرش می کنم روی جای مخصوص چفتش می کنم واسیاب رو روشن می کنم مامانی هم.کنارمه خیلی خوبه که یه مسیولیت مهم دارم چند لحظه رفتم پای تی وی مامانی صدا زد مهندس اسیاب؟؟ کجایی کار کارخونه ی پودر گوجه,لنگ شماست من با کلی خنده واحساس خوب سر کارم برگشتم وکارخونه دوباره راه اندازی شد.... انصافا خیلی کمک من,شایان توجه بود مامانی هم حسابی خوشحال بود ...
28 مرداد 1398

از دعا.....تا بازی......

امروز عرفه بود همراه بابابزرگ حانم مادر نرگس جانم دایی سعید جانم مامانی وآبجی گله اومدیم قم یه کم دعا طولانی شد.... برای همین من وآبجی جان مشغول امورات دیگه شدیم پریناز جانم,داره موهای منو هم با برس خودش مرتب می کنه آبجی است دیگر خوشحال وخندانم که هست..... غروب به جمکران اومدیم خیلی باصفابود کلی بازی کردیم در فضای باز مسجد دایی جان حنید وخانواده ی محترمشون هم,دقایقی بعد به ما ملحق شدند یه شام خوشمزه هم از قم گرفته بودند واقعا عالی بود همه از غذا لذت بردیم واز دایی جان ادرس غذاپزی رو پرسیدیم خیابان سمیه,غذاپزی قوام,حتما یه سر برید ممنونم از همه عزی...
28 مرداد 1398

یه پله ی موفقیت دیگر....استقلال بیشتر.....یک سفر پر برکت

امروز ,اولین روز بازگشایی مدارس,بعد از تعطیلات عیده مامان جانم,خیلی نگران امروز بود چون بعد از حدودا یکماه تعطیلات, از اواخر اسفند تا الان که هفدهم فروردین نودوهشته, نم دونست واکنش من چه خواهد بود,اگه بیدارم کنه صبح زود وبگه عزیزم پاشو باید بری مدرسه من کمی مشکل داشتم با این قضیه, قبلا امروز صبح که مامان بیدارم کرد,گفتم چند دقیقه دیگه میام صبحانه می خورم بعد که دوباره اومد بازم گفتم چند دقیقه دیگه, مامان منو وبوسید وگفت باشه پسرم, چند دقیقه دیگه بیا بار,سوم که اومد ,گفتم چند دقیقه دیگه مامان دستمو گرفت وگفت, بیا پسرم,منم کمکت می کنم بیا تا آبجی خوابه,صبحانه بخور بتوتیم باهم بریم مدرسه گفتم باشه...
17 فروردين 1398

یک شب عالی.....دقیقا شب قبل از شروع مدرسه

امشب شب به یاد ماندنی و خاطره برانگیزی بود واسه ی من دایی علیرضاجانم از سفرکربلا برگشته بود ومهمونی شام در سالن برگزارشد من عاشق رستوران رفتنم از وقتی هم که پدر جانم رفته ماموریت,کمتر,میاییم بیرون غذا بخوریم یعنی اصلا نیومدیم ولی امشب حسابی حال کردم هم بازی کردیم با بچه ها از ساعتها قبل هم یه غذای خوشمزه خوردیم فکر کنم از رنگ دور دهان مبارکم پیداست,که غذا چقدر بهم چسبیده زیارتتون قبول دایی جان چه شب خوبی بود,شب هفدهم فروردین ۹۸ ...
17 فروردين 1398

کیک لازم

________ هوس کیک کرده بود... حالا آرد وتخم مرغ هم نداریم, پدرجان هم تشریف ندارن, ساعت هشت شب جمعه شبم هست, میگه ,مامان اسم کیک هایی که بلدی بگو من یکیشو انتخاب کنم درست کنیم... دوسه تایی گفتم,می گه دیگه چی.... .....دستور کیک دیگه ای رو نداری یا اصلا بلد نیستی؟!.... رفتیم سه تایی, تخم مرغ وآرد خریدیم,کیک زبرا هم انتخاب شد, گذاشتیم توی فر,کیک آماده شد,ماهم آماده ی خواب, گفته می خواد فردا,بابا که اومد,بخورم.... روزها زود میگذره.....باید از هر لحظه لذت برد... مخصوصا همراه بودن با بچگی بچه ها...... الان که خواب خوابه مهندس وآبجی گلش.... کیک لازم.... بودیم انگار...... ...
31 شهريور 1397

جام جهانی....مرد عنکبوتی......

ایران اولین بازیشو برد.... اونقدر خوشحال شدم که بی اختیار شروع کردم به ملق زدن در جا..... هی ملق زدم هی ملق زدم بعد منو ومامانی همو بغل کردیم وبوسیدیم بعد دوتایی باهم هی دست زدیم دست زدیم دست زدیم وخندیدیم آبجی پریناز جونمم,می خندید اولین تجربه ی من از تماشای فوتبال ایران در جام جهانی به امید پیروزی های بعدی چقدر خوش گذشت.....به به مرد عنکبوتی هم امروز از پارک خریدم خوشحال در خوشحالی..... مدتها بود دنبالش بودم..... مرد عنکبوتی عزیز..... راستی واقعا مراکشیها خوب بازی کردن دلم سوخت براشون مخصوصا اون که گل به خودی زده بود ولی بازی برد وباخت داره دیگه..... ...
26 خرداد 1397