محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

د ر قلمــــــــــــــــــــرو "رابرت"....

1393/11/29 16:42
480 بازدید
اشتراک گذاری

چند شب پیش باران شدیدی در حال باریدن بود

بسیار شدید

با رعد وبرق های فوق العاده قوی

بطوریکه با هر رعد وبرق

کل زمین وزمان برای چند ثانیه مثل روز

روشن روشن می شد....

اون شب من برای اولین بار در عمر شریف و بابرکتم

ساعت 9 شب خوابم رفت

روی تختم با خیال راحت خوابیده بودم

مامانی تقریبا خیالش از بابت من راحت بود که

از اون همه رعد وبرق وصداهای فوق قوی نمیترسم

چون توی این دوسالی که از ورودمن،

وروجک شاه اول،

به قلمرو "رابرت "می گذره

تا حالا سابقه ای از ترسیدن من از صداهای بلند رعد وبرق

واز خواب پریدگی براثر رعد وبرق در ذهن کسی ثبت نشده...

مامانی هم با خیال راحت داشت از بارون وحیاط ورعد وبرق

از پشت پنجره ی اتاق پذیرایی فیلم برداری می کرد

حدودا ده دقیقه ای بیشتر از خواب من نگذشته بود

که یهو مامانی صدای بلند گریه منو شنید

وخودشو سریع به اتاق خواب رسوند

من در حالی که داشتم به شدت گریه می کردم اومده بودم لبه ی تخت

نور خفیفی از راهرو به داخل اتاق خواب تاریک می تابید

مامانی منو بغل کرد وشروع کرد به ناز ونواش..

توی همون تاریکی که داشت دست به سرم می کشید

احساس کرد موهام خیسه

با خودش گفت یعنی توی این چن دقیقه این همه عرق کردی؟؟

کم کم دستشو دور گردن ویقه لباسم کشید ومتوجه شد که

بــــــــــــــــــــله

سر وگردن ویقه وبالای لباسم همه خیسه....

قضیه خیــــــــــــــلی جالب شده بود

مامانی لامپ اتاق  رو روشن کرد ودید  که تقریبا تمام متکام هم خیسه...

وهمچنان هم داشت بیشتر خیس می شد...

باد وبارون اونقدر شدید شده بود که سفالهای شیرونی رو جابجا کرده بود

وآب داخل سقف راه پیدا کرده بود

واز ایــــــــــــــــن همه جــــــــــا

درســـــــــــــــــــــــــــــــــت

آب از  بالای سر منی که خواب بودم  باید می چکید

تازه چی؟

منی که برای اولین بـــــــــــــــــــار ساعت 9 خوابیده بودم...

انگار به ما نیومده.....

خلاصه بابا جون سریع سشوار آورد مامانی هم لباسها ومتکامو عوض کرد

وبعد از یک ساعتی دادوبیداد دوباره خوابم رفت اونم روی تخت بابا جون

چون تختم هم خیس بود یه تشت آبی بزرگ هم تاصبح روی تختم بود...

تا صبح هم آسمون همونطــــــــــــــــــــــور با شدت بارید...

فردا صبح ولی مستر بیلدر(آقای بنا)

اومد خونمون وچند جای شیرونی رو تعمیر کرد...

دوسه هفته ای دیگه از فصل بارون این مملکت باقی مونده

بعدش دیگه میـــــــــــــــــــــره تا سال بعد...

این عکس ها هم مال فردای همون شبه....

چون موهامو سشوار کشیده بودم پف کرده شده موهام...

خواب بارانی....

 

خواب بارانی...

 

خواب بارانی...

 

آب از بـــــــــــــــــــالا ریـــــــــــــــــخت روی ســـــــرم...

خواب بارانی...

 

بهر حال خــــــــــــــــــــــــوب بود ،

خــــــــــــــــــــاطره شد...

 

خواب بارانی...

 

پسندها (4)

نظرات (3)

رئیس
29 بهمن 93 23:27
سلام رفیق. دیدی چقدر سریع پیدات کردم. همین چیزهاست که از من ی رئیس ساخته.
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
سلام رئیس.. ضمیر ناخودآگاهم بهم می گفت بلاخره تو یه روز ما رو پیدا می کنی ها...... آخ رئیس جان،قسمت بشه بیاییم دور هم برامومن رئیسی کن... دوستت داریم رئیس...
مامان
1 اسفند 93 16:53
کلی خندیدم از تصور قیافه تو و اون وروچک که موش آب کشیده شده بوده !و لگن آّب!!!!!!!! ولی همش خاطره میشه بیایی ایران نم هم نمیبینی چه برسه به بارون ! یادته بچه بودیم توی کوچه با لودر برف پارو میکردن و کوه میساختن و روی اون کوه های برفی چه قدر بازی میکردیم ؟ حالا چی؟ دلمون گرفت از بس بارون هم نیومد زمستون ! ان شاالله اینجوری نمونه !
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
خاطره ها همیشه زیبا وشادی افرینن... بالاخره اوضاع برف وبارون ایران هم درست میشه... دیگه همه میدونن مقصر اصلی کیه؟ تقصیر ننه سرماست که رفته بوتاکس و...انجام داده میگه منو بهار جون صداکنید...
مریم مامان یسنا
8 اسفند 93 23:44
آخی عزیزم باید خیلی ترسیده باشه،مواظب خودت باش محمد جون
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
آره خاله جون خیلی گریه کردم تا یک هفته بعد هم هر وقت می خواستم بخوابم می گفتم مامان آب نچکه سرم؟؟؟؟