محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

مـــــــــی گــــــــــــــــــــــــم......

1393/11/21 13:36
234 بازدید
اشتراک گذاری

می خوام برم جنگـــــــــــــــــــــــــــــــــل

.

.

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

می خوام برم جنگـــــــــــــــــــــــــــــــــل

 

سکوت کنم

 

تا باورم بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

 

انبه بیارم،کنجد کنم....

 

 

 

 


 

 با مهساجون 4 ساله  سوار یه تاب دونفره ایم

توی حیاط مسجد،

وسطای تاب خوردنمون مهسا سر حرف رو باز می کنه:

که من از تو بزرگترم

می گم :نــــــــــــــــــــــــــــــــه

باز می گه: تو از من کوچیکتری...

با غلظت بیشتری می گم :نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

یه بار دیکه مهسا همه چیز رو تکرار می کنه...

بهش می گم: تو از من بزرگتر نیستی،مهسا جونی...

منم از تو کوچیکتر نیستم،محمد صالحم

از تاب میام پایین ومی رم  خودم تنهایی سواره سرسره ...

 


 

 

سه تا خوراکی دستمه

که قرار ه یکیش واسه مامانی باشه ودوتا دیگه برای من،

اول یکی رو خیلی سریع می خورم

مامانی می گه :خب محمد صالح جون خوراکی مامانی رو بده

می گم :مامـــــــــــانـــــی من خوراکی شما رو خوردم....

مامانی میگه :خب از اون یکی بهم بده

می گم :آخه این مال خودمه...

وشروع می کنم کوچولو کوچولو خوردن...

باز مامانی میگه حالا که داری کوچولوکوچولو می خوری

خب بده من هم یه کوچولو بخورم

هنوز حرف مامانی تموم نشده

همشو یه جا دهنم میذارم ومی گم : تموم...

هنوز یه خوراکی دیگه باقی مونده

مامانی بــــــــــــاز می گه :یه دونه دیگه دستت هست از اون به من بده..

می گم:مامانی این برای گُلِ...

وقبل از این که مامانی چیزی بگه،

می گم : الان من گلم ...

 

 

سپاسگزارم وفسنجون.....

 

 

 

طبیعت و ساعت...

 

 

 

بابا جون

داره مامانی رو به نام مامان جــــــــــــــون صدا می کنه،

من بلند می گم :

مامان جون نیست

فوق العاده ست...

 

 

رفتیم خونه ی یکی از دوستامون

جشنی به مناسبت میلاد پیامبر برپاست

خانم ها در حال خوندن مولودی وشور ونشاط...

من هم دارم توی بالکن خونه قدم می زنم...

یهو یکی از خانم ها

شروع می کنه به پرتاب کردن شکلاتها به طرف خانم های دیگه...

خیلی سنگین وموقر میام  دم در بالکن و

رو به اون خانم پرتاب کننده

چند ثانیه یه نگاه معنا دار بهش می کنم  و

خیلی محکم می گم :

شکلات برای پرتاب نیــــــــــــــــــــست...

 

 

می خواییم با مامان بریم بیرون

تا دقیقه ی نود هم توی اتاق مشغول بازی وریخت وپاشم

اتاق اینقدر بهم ریخته شده که نمیشه پاگذاشت...

مامانی لباس ها وکفش منو پوشیده

وطبق معمول از من خواهش میکنه با کفش داخل اتاق نیام

مامانی داخل اتاق رفته تا کیفشو بیاره

من هم بر خلاف همیشه دم در اتاق می ایستم وداخل نمی رم

بلند می گم:مامانی من دم در اتاقم  داخل نمیام

مامانی خیـــــــــــــــــــــلی خوشحاله از اینکه

بالاخره من یادم بود با کفش داخل نشم

برای اینکه این موضوع رو بار دیگه به من تاکید کنه می گه:

آفّرین پسرم چون کفش پات بود داخل اتاق نیومدی؟درسته گلم؟

خیلی خونسرد وبی خیال میگم:

نـــــــــــــــــبّابا اینجا خیلی کفیثه...

 

 

 

صبح از خواب پاشدیم،برق رفته...

می گم :مامانی،تِلِوزون ...

مامانی می گه: عزیزم برق نیست...

دوباره می گم: مامانی تِلِوزون...

مامانی می گه:برق تلویزیون رفته عزیزم..

چند روز بعد از خواب بیدارشدیم

مامانی میگه: خب بریم صبحانه بخوریم...

می گم:نِ ایشه،

بـــــرق صبحانه رفته...

 

 

 

مامانی توی آشپزخونه داره لواشک درست می کنه،

می گم:این چیه مامانی؟

می گه:لواشک

می گم: لواشک چی؟

می گه:لواشک آلو

می گم :لواشک آلوی چی؟

می گه :لواشک آلوی محمد صالح

می گم:محمد صالحِ من؟

می گه: آره عزیزم

یه نفس عمیق میکشم

خیالم راحت میشه ومیرم دنبال کار خودم...

 

 

پسندها (4)

نظرات (3)

مامان
22 بهمن 93 9:20
اين که سهم شما رو اول خورده و اون که تو دستش بوده هم مال خودش بوده نظر همه بچه هاست ولي اين که سهم گل بود ترفند زيرکانه اي بود
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
امان این وروجک های قرن بیستمی...
مامان
22 بهمن 93 9:22
اگه وروجک ما بود ميگفت عذر خواهي کن پرت کردن کار بديه
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
آره اتفاقا اون خانم هم عذر خواهی کرد ولی دوباره کارشو تکرار کرد ... محمد صالح هم با لحن تندتری گفت واون خانم محمد صالح رو بوسید وکارشو متوقف کرد
مریم مامان یسنا
22 بهمن 93 22:56
عزیزم چه شیرین زبون شده بوووووووووووووس قضیه پرت کردن شکلات خیلی بامزه بود
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
خیلی ممنون خاله جون یسنای عزیز ما رو ببوسید