محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

یه پله ی موفقیت دیگر....استقلال بیشتر.....یک سفر پر برکت

1398/1/17 10:06
198 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ,اولین روز بازگشایی مدارس,بعد از تعطیلات عیده

مامان جانم,خیلی نگران امروز بود

چون بعد از حدودا یکماه تعطیلات,

از اواخر اسفند تا الان که هفدهم فروردین نودوهشته,

نم دونست واکنش من چه خواهد بود,اگه بیدارم کنه صبح زود

وبگه عزیزم پاشو باید بری مدرسه

من کمی مشکل داشتم با این قضیه, قبلا

امروز صبح که مامان بیدارم کرد,گفتم چند دقیقه دیگه میام صبحانه می خورم

بعد که دوباره اومد بازم گفتم چند دقیقه دیگه,

مامان منو وبوسید وگفت باشه پسرم,

چند دقیقه دیگه بیا

بار,سوم که اومد ,گفتم چند دقیقه دیگه

مامان دستمو گرفت وگفت,

بیا پسرم,منم کمکت می کنم

بیا تا آبجی خوابه,صبحانه بخور

بتوتیم باهم بریم مدرسه

گفتم باشه واومدم سر سفره

غرو پر نکردم,برخلاف همیشه

خودش یه مرحله پیشرفته

اابته بگم این روش هم خاله صدیقه جون به مامانم یاد داد

دیشب که مامان می گفت نمی دونم صبح چطوری بیدار کنم گلپسر رو

چون شب داره دیر می خوابه

خاله حونم گفت از ساعت ششو نیم شروع کن به بیدار کردنش

که هربار گفت یه کم دیگه بخوابم

زمان داشته باشه

مامان جونم همین کار رو کرد

صبحانه خوردم,مامان لباسهامو آورد

گفت تا تو می پوشی منم برم حاضر بشم,

فقط آروم پسرم,که آبجی بیدار نشه

به مامان جونم گفتم,

خودم میرم

مامان با چشمای گرد شده پرسید

خودت؟

مطمءنی؟

آخه مامان قبلا خیلی ازم خواسته بود خودم برم

وبرام توضیح داده بود که مشکلی پیش نمیاد

اگر خودم برم

ولی من قبول نکرده بودم

ولی امروز در کمال تعجب,بدون هیچ مقدمه ای,

بدون گریه وزاری,

گفتم خودم می رم

تازه تعجب مامان زمانی بیشترشد

که گفتم,ظهر هم نیاز نیست بیای دنبالم

فقط ساعت دوازده ونیم,در حیاط رو باز بذار,

یه آجر هم بذار پشتش بسته نشه

مامان چند لحظه سکوت کرد وبعد گفت

خیلی خوشحالم پسرم

که تصمیم گرفتی خودت بری

خیلی خوشحالم

امرچز خیلی پر انرژی وشاداب بودم

نمی دونم به خاطر غذای رستوران دیشب بود,

یا به خاطر اینکه تا دیروقت محمدامین وبچه های دیگه خونمون بودن وبازی کردیم,

یا از تعطیلات,انرژی گرفته بودم,

خلاصه,روز خیلی خوبی بود واسه ی من ومامان جونم,

واین خوشحالی قطعا یه بخش از خوشحالی بزرگی بود که خانم دایی ,به مامان گفته بود,توی کربلا واسش دعا کرده,که یه خوشحال خیلی بزرگ به زودی نصیبش میشه,ممنونم خانم دایی جانم,از دعای قشنگت,ان شالله بخش دیگه ی خوشحالی بزرگ ما,بعد از حل شد مسیله ماموریت بابایی وجمع شدن اعضای خانواده دور هم,تکمیل میشه

چه حس خوبی داشت,دیروز

چه حس خوبی داشت,

دیشب

چه حس خوبی داشت,امروز صبح

خدایا شکرت

پس آخرین روز تعطیلات هم میتونه با خوبی وخوشی سپری بشه بدون غصه,بدون دلگیر بودن,اگر دلت شاد باشه,

امروز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم

پسندها (6)

نظرات (2)

مامانمامان
18 فروردین 98 13:43
ان شالله پدر خانواده به زودی برمیگرده...چه روز خوبی بوده و چه قشنگ ثبتش کردی....برای پریناز هم همینطوری مایه بذاری ها!😜البته مطمئنم میذاری...مواظب خودت و دسته گلهات باش!😍
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
3 اردیبهشت 98 23:07
عیدتون مبارک انشاالله سال خوبی باشه براتون😘😍
محمدصالح جون،گُلِ گُلا
پاسخ
سلامت باشین,ممنونم😍