سایه ی غووووووووووووول
بابابزرگ ومادر نرگس
ودایی جون کوچیکه وخانم دایی جون،
خونمون بودن ،
دور هم نشسته بودیم دمنوش آویشن نعنا؛
که سفارش خود خودم بود،
می خوردیم وبا هم حرفهای بامزه مزدیم
یه لحظه که همه ساکت شده بودن،
از بابا جون پرسیدم:
بابا.... اگه یه روز
سایه ی یه غول بزرگ ببینی
چیکار می کنی؟
باباجون گفت:
میام پیش محمدصالح ومی گم
محمدصالــــــــــــــــــــــح
من سایه ی یه غول دیدم.
من هم کمی مکث کردم وگفتم:
منم بهت می گم ترس نداره که بابا
اون سایه ی خودته.
یهو همه زدن زیر خنده
بابا با خنده گفت باید رژیم رو قوی تر ادامه بدم.....
کلی خندیدیم همگی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی