محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

انار انار.....

مامان جونم هوس انار کرده بود.....   رفتم از انباری توی حیاط سه تا انار واسش آوردم.....   تو خونه ی بابابزرگ....میوه ها رو توی انباری توی حیاط میذارن....   رفت وآمد خونه ی بابا بزرگ خیلی زیاده.....   میوه ها هم به مقدار فراوون تهیه میشه وتوی انباری که جای خنک هست نگهداری میشه....   نوش جانت مامان جونم..... ...
30 مهر 1396

سایه ی غووووووووووووول

بابابزرگ ومادر نرگس ودایی جون کوچیکه  وخانم دایی جون، خونمون بودن ، دور هم نشسته بودیم دمنوش آویشن نعنا؛ که  سفارش خود خودم بود، می خوردیم وبا هم حرفهای بامزه مزدیم یه لحظه که همه ساکت شده بودن، از بابا جون پرسیدم: بابا.... اگه یه روز  سایه ی  یه غول بزرگ ببینی چیکار می کنی؟ باباجون گفت: میام پیش محمدصالح ومی گم محمدصالــــــــــــــــــــــح من سایه ی یه غول دیدم. من هم کمی مکث کردم وگفتم: منم بهت می گم ترس نداره که بابا اون سایه ...
7 بهمن 1395

حسن ,ما خوندیمت.......

این روزها که هنوز...وسایل کم وکسری خونه رو جور نکردیم... وهنوز فرصت خرید تی وی پیدا نکردیم بعد از اومدنمون.... بسیار کتاب مطالعه می کنیم... عاشق کتاب حسنی نگو یه دسته گلم وهمین طور گربه ی ناز نازی.... برای اولین که کتاب حسنی رو خوندیم, به مامانی گفتم:حالا هر وقت حسن بیاد خونمون میگیم حسن , ما خوندیمت.... (حسن از گلپسرای خوبه فامیله)   گربه نازی نازی رو خوندیم تااااااااا رسیدیم به اونجا که می گه تنبله دسته اوله..... به مامانی,گفتم:بگو دست دوم نه دست اول......!   چند روز پیش داشتم خودم بازی می کردم واواز می خوندم برای خودم: کره الاغ کدخدا........
21 آذر 1394

سوسک جوان بی نوا.......

مشغول بازی توی اتاق بودم..... حرکت موجودی قهوه ای رنگ از کنار دیوار توجهمو به خودش جلب کرد..... سوسک نوجوان نترسی بود که تصمیم گرفته بود در روز روشن به چرخ زنی در خانه بپردازه وشاید نمی دونست ممکنه در دام دید یه وروجک نترس تر از خودش بیفته..... موکت رو بالا زدم .... مامانی هم اونجا بود ,گفت شاید می خواد بره خونشون....من اما تصمیم گرفته بودم برم سروقتش..... وحال ادامه داستان از دید شخص سوم.....     سوسک نترس ,جهش قهرمانانه ای به زیر موکت زد....همزمان ضربه ای از دیگر قهرمان داستان نوش جان کرد..... سوسک جوان ولی از پا نیفتاد....خیزی دیگر به سمتی دیگر..... واین بار ضربه ای بسی...
14 آذر 1394

اشنایی با چاله و......

از دومین سالگرد تولدم تقریبا کار مامانی شروع شد...... بله تقریبا از دومین سالگرد تولدم بود که... مامانی تمام فوت وفنی رو که توی کتابها خونده بود واز نت اطالاعات جمع اوری کرده برای ترک پوشک من,به کار گرفت....بلکه اتفاقی بیفته ومن از پوشک دل بکنم.... ولی...... ولی......هییییییییییچ فایده ای نداشت..... ومن همچنان ترجیح میدادم با پوشک به امورات مهندسی خودم بپردازم..... وباز طبق همون مطالعاتی که عرض کردم خدمتتون, مامانی نباید به من سخت می گرفت وبرای چند هفته ای منو رها می کرد به حال خودم وباز دوباره.... وباز بی فایده..... انگار از دستشویی فرنگی وحشت داشتم ....  حتی وقتی طبق توصیه ی کتاب ,م...
2 آذر 1394

خامه عسلی ام دیگه.....

یه روزهایی به مامانم می گم: من باباتم....دارم میرم نون بگیرم چیزی می خوای واست بخرم؟مامانی می گه:خامه می خوام واسم می خری بابا؟ می گم: خریدم که,توی یخچاله ومنظورم خامه عسلیه که وقتی با بابا جون میرم توی سوپری محل,تنها یخچالی که من دستم میرسه ودرش رو می تونم باز کنم,یه یخچالیه که فقط خامه عسلی داره,واسه اینکه ضایع نشم یکی بر میدارم ومی گم از اینا دوست دارم,خونه هم که میاییم فقط یک قاشق چایخوری ازش می خورم ومی گم بقیشو بعدا می خورم واین یعنی اینکه فردا باباجون باید جور این خامه عسلی رو بکشه...وروزهای بعد دوباره همین داستان ادامه داره.....   داشتم می گفتم,به مامان می گم :نه دیگه خامه نمی خرم خامه عسلی خریدم هست توی یخچال,همون ر...
30 مهر 1394