سایه ی غووووووووووووول
بابابزرگ ومادر نرگس ودایی جون کوچیکه وخانم دایی جون، خونمون بودن ، دور هم نشسته بودیم دمنوش آویشن نعنا؛ که سفارش خود خودم بود، می خوردیم وبا هم حرفهای بامزه مزدیم یه لحظه که همه ساکت شده بودن، از بابا جون پرسیدم: بابا.... اگه یه روز سایه ی یه غول بزرگ ببینی چیکار می کنی؟ باباجون گفت: میام پیش محمدصالح ومی گم محمدصالــــــــــــــــــــــح من سایه ی یه غول دیدم. من هم کمی مکث کردم وگفتم: منم بهت می گم ترس نداره که بابا اون سایه ...