محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

حسن ,ما خوندیمت.......

این روزها که هنوز...وسایل کم وکسری خونه رو جور نکردیم... وهنوز فرصت خرید تی وی پیدا نکردیم بعد از اومدنمون.... بسیار کتاب مطالعه می کنیم... عاشق کتاب حسنی نگو یه دسته گلم وهمین طور گربه ی ناز نازی.... برای اولین که کتاب حسنی رو خوندیم, به مامانی گفتم:حالا هر وقت حسن بیاد خونمون میگیم حسن , ما خوندیمت.... (حسن از گلپسرای خوبه فامیله)   گربه نازی نازی رو خوندیم تااااااااا رسیدیم به اونجا که می گه تنبله دسته اوله..... به مامانی,گفتم:بگو دست دوم نه دست اول......!   چند روز پیش داشتم خودم بازی می کردم واواز می خوندم برای خودم: کره الاغ کدخدا........
21 آذر 1394

سوسک جوان بی نوا.......

مشغول بازی توی اتاق بودم..... حرکت موجودی قهوه ای رنگ از کنار دیوار توجهمو به خودش جلب کرد..... سوسک نوجوان نترسی بود که تصمیم گرفته بود در روز روشن به چرخ زنی در خانه بپردازه وشاید نمی دونست ممکنه در دام دید یه وروجک نترس تر از خودش بیفته..... موکت رو بالا زدم .... مامانی هم اونجا بود ,گفت شاید می خواد بره خونشون....من اما تصمیم گرفته بودم برم سروقتش..... وحال ادامه داستان از دید شخص سوم.....     سوسک نترس ,جهش قهرمانانه ای به زیر موکت زد....همزمان ضربه ای از دیگر قهرمان داستان نوش جان کرد..... سوسک جوان ولی از پا نیفتاد....خیزی دیگر به سمتی دیگر..... واین بار ضربه ای بسی...
14 آذر 1394

اشنایی با چاله و......

از دومین سالگرد تولدم تقریبا کار مامانی شروع شد...... بله تقریبا از دومین سالگرد تولدم بود که... مامانی تمام فوت وفنی رو که توی کتابها خونده بود واز نت اطالاعات جمع اوری کرده برای ترک پوشک من,به کار گرفت....بلکه اتفاقی بیفته ومن از پوشک دل بکنم.... ولی...... ولی......هییییییییییچ فایده ای نداشت..... ومن همچنان ترجیح میدادم با پوشک به امورات مهندسی خودم بپردازم..... وباز طبق همون مطالعاتی که عرض کردم خدمتتون, مامانی نباید به من سخت می گرفت وبرای چند هفته ای منو رها می کرد به حال خودم وباز دوباره.... وباز بی فایده..... انگار از دستشویی فرنگی وحشت داشتم ....  حتی وقتی طبق توصیه ی کتاب ,م...
2 آذر 1394
1