محمدصالح عزبزمحمدصالح عزبز، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

کوچک وشادمانه...صالح خوب خانه....

خامه عسلی ام دیگه.....

یه روزهایی به مامانم می گم: من باباتم....دارم میرم نون بگیرم چیزی می خوای واست بخرم؟مامانی می گه:خامه می خوام واسم می خری بابا؟ می گم: خریدم که,توی یخچاله ومنظورم خامه عسلیه که وقتی با بابا جون میرم توی سوپری محل,تنها یخچالی که من دستم میرسه ودرش رو می تونم باز کنم,یه یخچالیه که فقط خامه عسلی داره,واسه اینکه ضایع نشم یکی بر میدارم ومی گم از اینا دوست دارم,خونه هم که میاییم فقط یک قاشق چایخوری ازش می خورم ومی گم بقیشو بعدا می خورم واین یعنی اینکه فردا باباجون باید جور این خامه عسلی رو بکشه...وروزهای بعد دوباره همین داستان ادامه داره.....   داشتم می گفتم,به مامان می گم :نه دیگه خامه نمی خرم خامه عسلی خریدم هست توی یخچال,همون ر...
30 مهر 1394

مقیم منزل بابابزرگ.....

دوسه هفته ای هست که مقیم منزل بابابزرگم با محمد کوچولو... تا دوهفته دیگه هم هستیم اینجا تا بابا ومامان محمد کوچولو از سفر برگردن.... عالمی داریم  اینجا....   دوست خوبمون، فواد مهربون هم با بخشش وسایلش، به ما کمک می کنه این  روزها رو هرچه شادتر پشت سر بذاریم..... ماشینشو داده به محمد جون  دوچرخه ش رو هم به من... فواد جون مچکریم.... داریم کمک بابابزرگ می کنیم قند آماده کنیم... من چون زودتر بیدار شدم از خواب ،شدم کمک قند یکم محمد جون که دیرتر بیدار شده ،کمک قند دوم.... حالا هم حسابی خسته شدیم&nb...
4 مهر 1394

سفر از زمستان به تابستان....

در همان اولین دقایق پرواز ، تقاضای توقف هواپیما ورفتن به حیاط رو داشتم.... دوهفته ای میشه که افریقای زمستانی رو ترک کردیم ودر آغوش واقعا واقعا گرم وطن جای گرفتیم.... ... در همان اولین دقایق پرواز ، تقاضای توقف هواپیما ورفتن به حیاط رو داشتم.... تقریبا هر روز دوستان گذشته رو یاد می کنم  چه ایرانی وچه آفریقایی... هر روز تقاضای رفتن به حیاط رو دارم،همون حیاط سابق.... احساس می کنم  دوستانم در حیاط خانه ، حیاط مسجد منتظر منند.... کرن فلکس،سادزا(غذای محلی اونجا)، نون پرچگیز....می خواهم....
18 مرداد 1394

وقتی لباسم بزرگ شد.....

امروز مامانی داشت لباس چهار خونه ام رو تنم می کرد بریم مهمونی یهو یاد داداش حسین افتادم دوست خوبم در آفریقا که البته  یه ده دوازده سالی از من بزرگتره ولی من خیلی دوستش داشتم وباهاش عیاق بودم اون هم یه لباس چهارخونه داشت که دوستش داشت خیلی وقت ها اتفاقی توی گردش ها  من وداداش حسین دو تایی همین لباس چهار خونه هامون رو می پوشیدیم... امروز به محض اینکه مامانی لباس چهار خونه ام رو تنم کرد به مامانی گفتم: هر وقت این لباسم بزرگ بشه می خوام بدمش به داداش حسین، داداش حسین از اینا دوست داره....   ...
17 مرداد 1394

بای بای آفریقـــــــــــــــــا....

امروز جمعه  دوم مرداد پرواز می کنیم به سمت ایران زیبا دوستان بسیار خوب وروزهای بسیار خوب اینجا رو هیچ وقت از یاد نخواهیم برد مخصوصا مهسا جون دوستداشتنی رو که این اواخر رفیق فابریک هم شده بودیم امیدوارم همه در هر جا ودر هر شرایطی شاد وپیروز باشن... ...
2 مرداد 1394

حسین هاآریو

چند شب پیش توی حیاط مسجد داشتم بازی می کردم... سوار چرخونک شده بودم و طبق معمول با پازدن،خودم چرخونک رو می چرخوندم مامانی روصدا زدم وگفتم ،مامانی بگو حسن بیاد منو هل بده مامانی گفت داداش حسین این دور وبرها نیست گفتم داداش حسین رو نمی گم،اون یکی حسین مامانی فراموش کرده که یه دوست خوب زامبیایی دارم که گاهی با مامانش میاد مسجد  واسمش حسین هست چون چند وقتی بود خبری ازشون نبود ولی اون شب اومده بودن... خلاصه هی مامانی با تعجب می گفت کدوم حسین؟حسین دیگه کیه؟ بعد از کلی سروکله زدن بامامانی یهو گفتم حسین ها آریو رو می گم.... همونی که دنبالش بودم انگلیسی زبانه وق...
31 تير 1394